یادآوری....

سلام خوش آمدید

آدم و حوا - داستان از نگاهی دیگر

يكشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۴۴ ب.ظ

افسانه های زیبا و کهن که تقریبا همه آن را شنیده اند، داستان آدم و حواست. این یکی از داستان های مورد علاقه ی من است زیرا به شکلی نمادین چیزی را توصیف می کند که من سعی می کنم آن را در قالب واژه ها توضیح دهم. داستان آدم و حوا براساس واقعیت محض پایه گذاری شده است، که البته من در بچگی آن را درک نمیکردم. این یکی از بزرگترین آموزش ها تا به امروز است که به اعتقاد من کمتر کسی مفهوم ان را درک کرده است. اکنون این داستان را از نگاهی دیگر برایتان تعریف می کنم، شاید از همان دیدگاهی که خالق آن داشته است.

داستان درباره ی من و شماست؛ درباره ی ماست؛ درباره همه ی بشریت است زیرا همانطور که می دانید، بشریت صرفا یک موجود زنده است- مرد و زن- مه همه یکی هستیم. در این داستان خود را آدم و حوا می نامیم، و ما انسان های اصلی هستیم.

داستان هنگامی آغاز می شود که ما بی گناه بودیم، پیش از آنکه چشمان معنوی خود را ببندیم، یعنی هزاران سال پیش. به زندگی در بهشت عادت داشتیم، در باغ عدن، که بهشت روی زمین بود. هرجا که چشمان معنوی مان گشوده باشد، بهشت همان جاست. آنجا مکانی برای لذت، آرامش، آزادی و عشق ابدی است.

از نظر ما –آدم و حوا- همه چیز حول محور عشق دور می زد. یکدیگر را دوست داشتیم، به هم احترام می گذاشتیم و با هماهنگی با تمام عالم هستی می زیستیم. ارتباط ما با خالق مان پروردگار، آمیزشی کامل از عشق بود، یعنی همواره با پرورگار در ارتباط بودیم و خدا با ما در ارتباط بود. ترس از خدا، آن که ما را آفریده بود، معنا نداشت. خدای ما خدای عشق و عدالت بود و ایمان و اعتقادمان را تقدیم او می کردیم. خدا به ما آزادی کامل می داد و ما از اراده ی آزادمان برای عشق ورزیدن و لذت بردن از تمام مخلوقات استفاده می کردیم.

زندگی در بهشت زیبا بود. انسان های اولیه همه چیز را از دریچه ی چشم حقیقت می نگریستند، همان طور که هست و ما آن را دوست داشتیم. این روش زندگی ما بود، و روشی آسان بود.

خوب، افسانه ای می گوید که در میانه ی بهشت دو درخت وجود داشت. یکی درخت زندگی بود که به هرآنچه وجود داشت زندگی می داد و دیگری درخت مرگ بود که بهتر است ان را به عنوان درخت دانش بشناسیم. درخت دانش درختی زیبا با میوه ای پر آب و اغواکننده بود. و خدا به ما گفت: به درخت دانش نزدیک نشوید. اگر میوه ی ان درخت را بخورید می میرید.

البته موضوع مهمی نبود. اما از آنجا که ما ذاتا عاشق جستجو و کاوش بودیم، تصمیم گرفتیم ان درخت را ببینیم. اگر داستان را به خاطر بیاورید، حتما می توانید حدس بزنید که چه کسی در آن درخت زندگی می کرد.

درخت دانش منزلگاه ماری بزرگ و کاملا سمی بود. آن مار نمادی دیگر از چیزی است که تولتک ها آن را انگل می نامند و شما می توانید تصور کنید چرا.

در داستان آمده است ماری که در درخت دانش زندگی می کرد، فرشته ای رانده شده بود که از همه زیباتر به شمار می رفت. همان طور که می دانید، فرشته  پیام اوری است که پیام خدا –پیام عشق و حقیقت- را منتقل می کند. اما بنا به دلیلی که هیچکس نمی داند، فرشته ی رانده شده دیگر حقیقت را منتقل نمی کرد، یعنی پیام های دروغ را می رساند. پیام فرشته ی رانده شده به جای عشق ترس بود، یعنی دروغ به جای حقیقت. در واقع، در این داستان به فرشته ی مطرود عنوان شاهزاده ی دروغ ها داده شده که به معنای دروغگوی ابدی است و هر واژه ی که از دهانش بیرون می اید. دروغ است.

براساس این داستان، شاهزاده ی دروغ ها در درخت دانش می زیست و میوه ی ان درخت هم که معرفت بود، به دروغ آلوده شده بود. ما به سراغ درخت رفتیم و گفتگویی شگفت انکیز با شاهزاده ی دروغ ها داشتیم. ما معصوم بودیم. چیزی نمی دانستیم. به همه اعتماد می کردیم. و شاهزاده ی دروغ ها، اواین راوی داستان، شخصی بسیار زیرک ، در آنجا بود. حالا داستان کمی جالب تر می شود ، زیرا مار داستانی کامل از خودش داشت.

فرشته رانده شده حرف زد و حرف زد و حرف زد و ما شنیدیم و شنیدیم و شنیدیم. همان طور که می دانید، بچه که هستیم. پدربزرگ ها و مادربزرگ هایمان برایمان قصه می گویند و ما مشتاق شنیدن تمامی آنچه آنها به ما می گویند ، هستیم، ما می آموزیم ، و این گمراه کننده است؛ می خواهیم بیشتر بدانیم. اما این شاهزاده ی دروغ ها بود که سخن می گفت. در این تردیدی نیست که –او دروغ می گفت و با آن دروغ ها فریب خوردیم. داستان فرشته ی رانده شده را باور کردیم و این اشتباه بزرگ ما بود. این به معنای خوردن میوه ی درخت معرفت است. ما پذیرفتیم و حرف های او را حقیقت پنداشتیم. آن دروغ ها را باور کردیم و به آن ها ایمان آوردیم.

به آن سیب که گاز زدیم، دروغ هایی را خوردیم که به همراه آن دانش می آمد. هنگامی که دروغی را می خوریم، چه اتفاقی می افتد؟ باورش می کنیم و بوووووم! آن دروغ در ما زندگی می کند. درکش آسان است.

ذهن زمینی حاصلخیز برای مفاهیم، نظریات و عقاید است. اگر کسی دروغی به ما بگوید و ما آن را باور کنیم، آن دروغ در ذهنمان ریشه می دواند و در آنجا می تواند همچون درختی رشد کند و نیرومند شود. یک دروغ کوچک می تواند مسری باشد و هنگامی که آن را با دیگری در میان بگذاریم، بذزهایش را از یک نفر به دیگری منتقل می کنیم. خوب، آن دروغ ها به درون ذهن ما رفتند و تمام درخت دانش را در ذهنمان تکثیر کردند، که تمامی مطالبی است که می دانیم. اما انچه می دانیم چیست؟ اغلب دروغ

درخت دانش نمادی نیرومند است. در افسانه آمده است کسانی که میوه ی درخت دانش را می خورند، از خیر و شر آگاه می شوند آنها تمام اطلاعات را جمع اوری می کنند و به قضاوت می نشینند. خوب، این است آنچه در سر ما رخ می دهد.هنگامی که میوه ای را در زمینی حاصلخیز بگذاریم، هسته ی آن میوه درخت دیگری خلق می کند. آن درخت میوه های بیشتری می دهد و به ما به واسطه ی میوه، درخت را می شناسیم.

حالا هر یک از ما درخت دانش خود را داریم، که نظام اعتقادی مان است. درخت دانش ساختار تمام باورهایی است که داریم. هر مفهوم، هر نظریه، از شاخه ای کوچک از آن درخت شکل می گیرد، تا زمانی که با تمام آن درخت دانش به پایان راه برسیم. به محض اینکه درخت در ذهن ما زنده شود، صدای فرشته ی رانده شده را می شنویم. همان فرشته ی رانده شده، شاهزاده ی دروغ ها، در ذهن ما زندگی میکند. از نظر تولتک، در آن میوه انگلی می زیست. ما میوه را خوردیم و انگل در درون ما نفوذ کرد. حالا ان انگل در درون ما زندگی می کند. راوی داستان، انگل، در سر ما متولد می شود و همان جا بقا می یابد، زیرا با اعتقادات خودمان آن را تغذیه می کنیم.

داستان ادم و حوا می گوید که چطور نوع بشر از رویاهای بهشت سقوط کرد و در رویاهای دوزخ افتاد؛ به ما می گوید که چطور همان چیزی شدیم که حالا هستیم. در داستان امده است که تنها یک گاز از آن سیب زدیم؛ اما این حقیقت ندارد. من گمان می کنم که ما تمام میوه های آن درخت را خوردیم و آنقدر وجودمان از دروغ ها و احساسات سمی و هر داستانی که آن دروغگو به ما می گفت پر شد که بیمار شدیم، حتی با اینکه حقیقت نداشت.

در آن لحظه چشمان معنوی ما بسته شد و دیگر نتوانستیم دنیا را با چشمان حقیقت ببینیم. کم کم درک ما از دنیا کاملا متفاوت شد و همه چیز برای مان تغییر یافت. با وجود درخت دانش در سرمان، تنها توانستیم دانش را درک کنیم، ما تنها دروغ ها را مشاهده کردیم. ما دیگر در بهشت زندگی نمی کردیم زیرا دروغ در بهشت جایی ندارد. و این گونه شد که انسان ها بهشت را از دست دادند: ما رویای دروغ ها را میبینیم، ما تمام رویای بشریت را می آفرینیم، به تنهایی یا دسته جمعی، که بر پایه ی دروغ بنا نهاده شده است.

پیش از آنکه انسان ها میوه ی درخت دانش را بخورند، ما در واقعیت به سر می بردیم. تنها حقیقت را بر زبان می اوردیم. بدون هیچ ترسی، در عشق زندگی می کردیم. پس از اینکه آن میوه را خوردیم، احساس گناه کردیم و شرمسار شدیم. در مورد خودمان داوری کردیم که دیگر خوب نیستیم و البته درباره ی دیگران هم چنین قضاوتی داشتیم. به دنبال داوری، دو قطبی بودن، جدایی و نیاز به مجازات کردن و مجازات شدن آمد. برای اولین بار، دیگر باهم مهربون نبودیم. دیگر به مخلوقات خداوند احترام نمی گذاشتیم و آنها را دوست نداشتیم. حالا دیگر رنج می بردیم و به تدریج شروع کردیم به سرزنش خودمان، به شماتت دیگران و حتی پروردگار. دیگر باور نداشتیم که خدا عاشق و عادل است، باور کردیم که خدا مجازات می کند و به ما آسیب می رساند. این دروغ بود. حقیقت نداشت، اما ما آن را باور کردیم و از خدا جدا شدیم.

از این دیدگاه به راحتی می توان دریافت که معنای گناه اصلی چیست. گناه اصلی رابطه ی میان زن و مرد نیست. نه، این هم دروغی دیگر است. گناه اصلی باور دروغ هایی است که از مار آن درخت، همان فرشته ی رانده شده سرچشمه گرفت. گناه یعنی آسیب رساندن به کسی.

هر حرف و عمل ما که علیه خودمان باشد، گناه است. گناه کردن به شماتت یا عدم صلاحیت اخلاقی مربوط نمی شود. گناه کردن عبارت است از باور دروغ ها و استفاده از آن علیه خودمان. از اولین گناه ، آن گناه اصلی؛ تمام گناه های دیگر ما شکل گرفت.

در سرتان چقدر دروغ می شنوید؟ چه کسی داوری می کند؟ چه کسی حرف می زند؟ آن که همه ی آن نظریات را دارد، کیست؟ اگر شما عاشق نیستید، به سبب آن صداست که اجازه ی عشق ورزیدن را را به شما نمی دهد. اگر از زندگی تان لذت نمی برید، به سبب آن صداست که اجازه ی لذت بردن از زندگی را به شما نمی دهد.

و نه تنها به این دلیل- بلکه دروغگوی درون سر ما نیاز دارد که تمام آن دروغ ها  را، داستانش را، تعریف کند. ما میوه ی درختمان را با یکدیگر سهیم می شویم و چون دیگران نیز چنین دروغگویی را دارند، دروغ هایمان با هم نیرومندتر می شوند. حالا می توانیم نفرت بیشتری بورزیم. حالا می توانیم صدمه ی بیشتری وارد آوریم. حالا می توانیم از دروغ هایمان دفاع کنیم و متعصابه تر از تک تک آنها پیروی کنیم. انسان ها حتی به نام این دروغ ها یکدیگر را نابود می کنند. چه کسی در زندگی ما به سر می برد؟ چه کسی برایمان تصمیم میگیرد؟ گمان می کنم که پاسخش روشن است.

اکنون می دانیم که در سرمان چه می گذرد. داستانسرا آنجاست. صدای او در سر ماست. آن صدا حرف می زند و حرف می زند و حرف میزند و ما گوش می دهیم  و گوش می دهیم و گوش می دهیم و هر واژه ی آن را باور می کنیم. آن صدا هرگز از داوری دست بر نمی دارد. در مورد هر کاری که می کنیم یا نمی کنیم، هر احساسی که داریم یا نداریم، هر کاری که دیگران انجام می دهند، قضاوت می کند. دائما در سرمان بدگویی می کند و ازین صدا چه بیرون می آید؟ دروغ، اساسا دروغ!

این دروغ ها توجه ما را به دام می اندازد و تمام آنچه می توانیم ببینیم، دروغ است. به این دلیل است که ما نمی توانیم واقعیت بهشتی را ببینیم که در همین مکان و در همین زمان وجود دارد. بهشت متعلق به ماست. زیرا ما بچه هایی از بهشت هستیم. صدای درون ما به ما تعلق ندارد. زاده که می شویم، آن صدا را در سرمان نداریم. صدای درون سرمان، پس از اینکه آموزش می بینیم-ابتدا زبان و سپس نظریات مختلف و آن گاه تمام آن داوری ها و دروغ ها – به وجود می اید. حتی هنگامی که حرف زدن را می اموزیم، تنها حقیقت را بر زبان می آوریم. رفته رفته درخت دانش در سرمان برنامه ریزی می شود و سرانجام دروغگوی بزرگ بر رویای زندگی مان فائق می آید.

ببینید، از همان لحظه ای که از خدا جدا شدیم، جستجوی خدا را شروع کردیم. برای اولین بار دنبال عشقی گشتیم که معتقد بودیم آن را نداریم. جستجوی عدالت، زیبایی و حقیقت را شروع کردیم. این جستجو از هزاران سال پیش آغاز شد و هنوز هم انسان ها دنبال بهشتی هستند که آن را گم کردیم. دنبال منش و رفتاری می گردیم که در گذشته، پیش از باورکردن آن دروغ ها داشتیم: اصالت، حسن نیت، عشق، لذت. واقعیت این است که ما دنبال خودمان می گردیم.

می دانید، آنچه خدا به ما گفت، حقیقت داشت: اگر شما میوه ی درخت دانش را بخورید، می میرید. ما آن را خوردیم و مردیم. ما مرده ایم زیرا خود اصیل ما دیگر آنجا نیست. آن که در زندگی ما به سر می برد، شاهزاده ی دروغ، همان صدای درون سر ماست. می توانید آن را تفکر بنامید. من آن را صدای دانش می نامم.

نکات قابل تامل

ذهن زمینی حاصلخیز برای مفاهیم، عقاید و نظریات است. اگر کسی دروغی به ما بگوید و آن را باور کنیم، آن دروغ در ذهنمان ریشه می دواند و می تواند رشد کند و نیرومند شود، درست همچون درخت.

دانش در ذهن ما فرو میرود و ساختاری را در سرمان بازسازی می کند، که تمام مطالبی است که می دانیم. با تمام آن اطلاعات درون سرمان، تنها چیزهایی می بینیم که باور داریم؛ ما فقط دانسته های خودمان را درک می کنیم. اما آنچه می دانیم چیست؟ اساسا دروغ!

به محض اینکه درخت دانش در ذهنمان جان بگیرد، صدای فرشته ی رانده شده را می شنویم که با صدای بلند صحبت می کند. آن صدا هرگز از داوری دست بر نمی دارد. به ما می گوید که چه چیز زیبا و چه چیز زشت است، چه چیز درست و چه چیز غلط است. داستان پرداز در سر ما متولد می شود و در ذهن ما زنده می ماند، زیرا با اعتقاداتمان آن را تغذیه می کنیم.

چشمانمان که باز است، هنگامی که دنیا را از چشم حقیقت می بینیم، بهشت وجود دارد. به محض اینکه دروغ ها توجه مان را به دام بیندازند، چشم معنوی مان بسته می شود. از رویای بهشت بیرون می افتیم و شروع می کنیم به دیدن رویای دوزخ.

بهشت از آن ماست، زیرا ما بچه های بهشتی هستیم. صدای درون سرمان به ما تعلق ندارد. زاده ی که می شویم، آن صدا را در سر نداریم. اندیشیدن در اثر آموزش پدید می آید - ابتدا زبان و سپس نظریات دیگر و آن گاه تمام قضاوت و دروغ ها. صدای دانش آن گاه پدید می آید که ما دانش کسب کنیم.

پیش از آنکه آن دروغ هایی را بخوریم که از دانسته ها حاصل می شوند. در حقیقت زندگی می کنیم. تنها حقیقت را بر زبان می آوریم. بی هیچ هراسی عشق می ورزیم. دانش که فراگیریم، در مورد خودمان داوری می کنیم که دیگر خوب نیستیم؛ احساس گناه می کنیم و شرمسار می شویم و نیاز داریم که مجازات شویم. شروع می کنیم به دیدن رویای دروغ ها، و از خدا جدا می شویم.

از همان لحظه ای که از خدا جدا شویم، به جستجوی خدا می پردازیم. دنبال عشقی می گردیم که معتقدیم آن را نداریم. آدم ها پیوسته در جستجوی عدالت، زیبایی و حقیقت هستند-دنبال منش و رفتاری که قبل از باور آن دروغ ها داشتیم. ما دنبال خود واقعی مان هستیم.

برگرفته از کتاب آوای دانش - راهنمای عملی برای رسیدن به آرامش درونی - نوشته : دون میگوئیل روئیر .انتشارات درسا

  • عام

نظرات (۱)

به نظر من وقتی تونستیم خود اصیلمون رو ازاون صدای درون سر رو تشخیص بدیم تازه اول مسیری قرار گرفتیم که بعضی وقتا اونقدر ترسناک و پیچیده میشه که پیشروی شجاعت و صداقت زیادی رو می طلبه . چیزی که من یاد گرفتم اینه که حربه ای که صدای توی سر بیشتر وقتها ازش استفاده می کنه لذت جویی هست و تقاضای ثبات و امنیت برای ادامه لذت و همیشه تو هر لذتی ترس از دست دادنش هم در ناخودآگاه ما وجود داره .تمنای لدت ، ترس و رنج از دست دادن رو در خودش مستتر داره . با لذت به بند کشیده میشیم  اما وقتی آگاه میشیم نسبت بهش و مثل هیپنیوتیزم شده ها دنبال اون لذت راه نمی افتیم اون بند نازک  و نازک تر میشه تا بالاخره پاره میشه 
پاسخ:
درسته . ادبیات شما هم بسیار آشناست !!!! 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
یادآوری....

با درود به دوستانی که در حال مطالعه این صفحه هستند. امیدوارم مطالبی که سعی میکنم با وسواس کامل انتخاب یا مکتوب و منتشر کنم برایتان راهگشاومفید باشد . به شخصه معتقدم یک جمله به تنهایی میتواند زندگی انسانها را متحول نماید . به امید تحولات چشمگیر در همه ما !!!

آخرین نظرات