دیالکتیک تنهایی ( قسمت دوم )
در زبان رایج این دوگانگی با یکسان شمرده شدن تنهایی و رنج انعکاس می یابد . درد عشق همان درد تنهایی است . آمیزش و تنهایی مخالف هم و مکمل هم هستند . نیروی رهایی بخش تنهایی به احساس تقصیر گنگ و در عین حال زنده ما روشنی می بخشد : انسان تنها، به دست خدا منزوی شده است . تنهایی هم جرم ما و هم بخشودگی ماست . مجازات ماست اما در عین حال بشارتی است بر این که هجران ما هم پایانی است . این دیالکتیک بر همه زندگی بشر حکمفرماست .
آدمی مرگ و تولد را به تنهایی تجربه میکند . ما تنها زاده میشویم و تنها میمیریم . هنگامی که از زهدان مادر رانده میشویم ، تلاش دردناکی را آغاز میکنیم که سرانجام به مرگ ختم میشود . آیا مرگ یعنی بازگشت به زندگی مقدم بر زندگی ؟ آیا مرگ یعنی بازگشت به زندگی جنینی که در آن سکون و حرکت ، روز و شب ،زمان و ابدیت ضد هم نیستند ؟ آیا مردن یعنی بازماندن از زیستن به عنوان موجود و سرانجام رسیدن قطعی به بودن ؟ آیا مرگ حقیقی ترین شکل زندگی است ؟ آیا تولد مرگ است و مرگ تولد ؟ هیچ نمی دانیم.
اما با آنکه هیچ نمیدانیم با همه وجود در تلاشیم تا از اضدادی که عذابمان میدهند بگریزیم . همه چیز ، آگاهی از خویشتن ، زمان ، منطق ، عادات و رسوم مارا گمگشتگان زندگی میکنند ، در عین حال همه چیز مارابه بازگشت به فرود آمدن در زهدان آفریننده ای میخواند که از آن بیرون افکنده شده ایم . آنچه از عشق میخواهیم که میل است و عطش وصل و اراده به افتادن و مردن و نیز دوباره زادن این است که پاره ای از زندگی ، پاره ای از مرگ حقیقی را به ما بچشاند . عشق را برای شادی یا آسودن نمیخواهیم ، برای جرعه ای از آن جام لبالب زندگی میخواهیم که در آن اضداد محو می شوند ، که در آن زندگی و مرگ ، زمان و ابدیت به وحدت میرسند . به گونه ای گنگ پی می بریم که زندگی و مرگ جز دو نمونه متضاد اما مکمل از واقعیتی واحد نیستند . آفرینش و انهدام در عمل عشق یکی میشوند و انسان در کسری از ثانیه نگاهی بر صورت کاملتری از هستی میاندازد .
ادامه دارد .....
- ۹۴/۰۶/۰۱