" فروغ فرخزاد "

" رفتن "
رفتن که بهانه نمیخواهد، 
یک چمدان میخواهد از دلخور یهای تلنبار شده و 
گاهی حتی دلخوشیها ی انکار شده... 
رفتن که بهانه نمیخواهد وقتی نخواهی بمانی، 
با چمدان که هیچ بی چمدان هم میروی! 

" ماندن "

ماندن اما بهانه می خواهد، 
دستی گرم، نگاهی مهربان، دروغهای دوست 
داشتنی، 
دوستت دارم هایی که می شنوی اما باور نمی 
کنی، 
یک فنجان چای، بوی عود، یک آهنگ مشترک، 
خاطرات تلخ و شیرین.... 
وقتی بخواهی بمانی، 
حتی اگر چمدانت پر از دلخوری باشد خالی اش 
می کنی و باز هم میمانی.... 
میمانی و وقتی بخواهی بمانی، نم باران را رگبار 
می بینی و بهانه اش می کنی برای نرفتن...